گردآوری: ملیکا ولایی

 
راننده ناشی
یک نفر که تازه رانندگی یاد گرفته بود به تعمیرگاهی رفت و گفت:”آقا لطفاً ببینید این ماشین چه اشکالی دارد که مدام به در و دیوار می خورد؟”
 
کبریت
یک نفر می خواست کبریتی سوخته را روشن کند. هر چه کبریت می زد، روشن نمی شد. دوستش می گوید:”شاید کبریت خراب است”. جواب می دهد:”نه بابا. همین پنج دقیقه پیش روشن شد!
 
شست و شو
مردی با دو تا خیار در دست می رود داخل یک مغازه و می گوید:”آقا خیارشور دارید؟” فروشنده می گوید:”بله”. مرد می گوید:”پس بی زحمت این دو تا خیار را هم بشویید!”
 
روغن مو
پسری از مادرش می پرسد:”مادرجان! توی این شیشه روغن مو بود؟” مادر با خونسردی جواب می دهد:”نه چسب مایع بود”. پسر با وحشت می گوید:”حالا فهمیدم چرا هر کاری می کنم نمی توانم کلاهم را از سرم بردارم!”
 
آواز
یک نفر آواز می خواند و می دوید. پرسیدند:”چرا چنین می کنی؟” گفت که می گویند آواز من از دور خوش است. می دوم تا صدای آواز خودم را از دور بشنوم.”
 
تصادف در سینما
مردی با پسرش به سینما می رود. راهنما با یک چراغ می آید جلو. پدر می گوید:”پسر برو کنار موتور به تو نزند!”
 
وقتی هزارپا از پشت بام می افتد
یک روز یک هزارپا از پشت بام پایین می افتد و می گوید:”آخ پام، پام، پام، پام، پام …”.
 
موجود زنده
به یک نفر می گویند:” یک موجود زنده نام ببر” می گوید:”آب جوش!” می گویند:”آب جوش که موجود نیست”. می گوید:”توی جاده که بودم، دیدم روی یک تابلو نوشته بودند “آب جوش موجود است!”
 
غربت
یک نفر می خواست به خارج از کشور برود. سه کیلو قند خرید که با خودش ببرد. از او پرسیدند:”این قندها را کجا می بری؟” گفت:”شنیده ام غربت تلخ است”.
 
شوت
اولی: یک روز توپم را شوت کردم، رفت کره ماه، خورد توی سر سه نفر و برگشت.
دومی: عجب! پس آن توپی که توی سر من خورد تو شوت کرده بودی؟!
 
سه چیز
معلم: نام سه چیز را بگو که از شیر می گیرند.
علی: ماست، پنیر، بچه همسایه ما!
معلم: بچه همسایه شما؟
علی: بله آقا. سه روز است که او را از شیر گرفته اند.
 
پسر خوب
علی: بابا دیشب خواب دیدم که شما به من هزار تومان دادید.
بابا: پس سعی کن امروز پسر خوبی باشی تا آن هزار تومان را از تو پس نگیرم.
 
چرا؟
مادر: رضا، چرا گربه روی سرت گذاشته ای؟
رضا: برای این که دندان هایم را موش نخورد.
 
لنگه
یک نفر به دوستش می گوید: جورابی خریده ام که لنگه ندارد.
دوستش می گوید: اگر لنگه ندارد پس سرت را کلاه گذاشته اند.
 
احترام
ماشین سواری کوچکی به سرعت از کنار یک کامیون گذشت و از آن جلو زد. راننده کامیون با عصبانیت فریاد زد:”ای بی ادب! احترام بزرگ تر از خودت را هم نگه نمی داری؟”
امتیاز به مطلب

Leave a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

To top