ترجمه: حمیده احمدیان راد
روزی مرد خوش قلب و ساده ای داخل یک چاه را نگاه می کرد که انعکاس ماه را در آب دید.
مرد، غمزده زیر لب ناله کرد:” آه! خدایا! ماه داخل چاه افتاده است!” و با عجله رفت و یک قلاب آورد تا آن را به ته یک طناب بلند ببندد.
بعد در حالی که ریسمان را نگه داشته بود با عجله قلاب را به ته چاه انداخت.
قلاب به آب برخورد کرد و به کف چاه رسید و به سنگی گیر کرد.
مرد با این فکر که ماه را به چنگ آورده ریسمان را با چنان نیرویی کشید که پاره شد و او روی پشتش به زمین افتاد و تقریباً بیهوش شد.
موقعی که بهبود یافت اولین چیزی که دید ماه بود که حالا در آسمان با شکوه و بزرگواری می درخشید.
مرد از درد نالید اما به خودش دلداری داد که: “من گردنم شکست، اما خدا را شکر که ماه را نجات دادم!”
(این داستان از کتاب داستان های آسیا و اقیانوسیه که در یک پروژه یونسکو به چاپ رسیده گرفته شده).
منبع عکس:
http://www.bradfitzpatrick.com/weblog/wp-content/files/cartoonlagoonmoon.jpg