چه کسی تکلیف شب پاتریک را انجام داد؟

ترجمه: حمیده احمدیان راد

پاتریک هیچ وقت تکلیف شبش را انجام نمی داد. می گفت:”این کار خیلی خسته کننده است”. به جایش بیس بال و بسکتبال بازی می کرد. معلم هایش به او می گفتند:”پاتریک تکلیف شبت را انجام بده وگرنه چیزی یاد نمی گیری”. این حرفشان هم درست بود. بعضی وقت ها او احساس می کرد که واقعاً چیزی نمی داند”. اما چه کار می توانست بکند؟ آخر از تکلیف شب متنفر بود.

تا این که یک روز که گربه اش داشت با عروسک کوچولویی بازی می کرد، ‌پاتریک عروسک را از دستش قاپید. اما با تعجب دید که آن عروسک واقعاً عروسک نیست. بلکه مردی با کوچک ترین اندازه ای است که فکرش را بکنید. او یک پیراهن پشمی کوچک و زیرشلواری تنگ از مدافتاده و کلاه خیلی درازی مثل کلاه جادوگرها داشت. این موجود فریاد کشید:”نجاتم بده! نجاتم بده! من را دوباره به دست این گربه نده. در عوض اگر یک آرزو بکنی،‌قول می دهم که آن را برایت برآورده کنم”.

پاتریک نمی توانست باور کند که این قدر خوشبخت شده است! دیگر راه حل همه مشکلاتش را به دست آورده بود. برای همین گفت:”فقط به شرطی که تا آخر نیمسال،‌ یعنی تا 35 روز همه تکلیف هایم را انجام بدهی. اگر کارت را خوب انجام دهی من حتی می توانم نمره 20 هم بگیرم”.

صورت مرد کوچولو مثل کهنه ای که مچاله کرده باشی‌، چروک خورد. با پاهایش لگدی انداخت و دست هایش را مشت کرد و شکلک درآورد. اخم کرد و لب هایش را غنچه کرد. بعد گفت:”آه! باشد این کار را می کنم” و جن کوچولو همان طوری که گفته بود شروع به انجام تکلیف شب پاتریک کرد. فقط یک مشکل وجود داشت. جن همیشه نمی دانست که باید چه کار کند و به کمک نیاز داشت. او می گفت:”کمکم کن! کمکم کن!” و پاتریک ناچار بود که از هر راهی که ممکن بود به او کمک کند.

جن موقعی که داشت تکلیف شب پاتریک را انجام می داد‌،‌ فریاد می زد:”این کلمه را نمی فهمم. به من یک لغت نامه بده. نه! یک کار بهتر این است که کلمه را پیدا کنی آن را حرف به حرف برایم تلفظ کنی”.

وقت ریاضی که رسید،‌ پاتریک بدشانس تر بود. جن جیغ کشید:”جدول ضرب دیگر چیست؟ ما جن ها هیچ وقت به جدول ضرب احتیاج نداریم. همین طور به جمع و تفریق و تقسیم و کسر. بیا اینجا کنارم بنشین. تو باید راهنماییم کنی”. جن ها درباره تاریخ انسان چیزی نمی دانند. برای آنها این تاریخ اسرارآمیز است. بنابراین جن کوچولو حتی فریاد بلندتری کشید و با صدای بلند داد زد:”برو به کتابخانه! من به کتاب احتیاج دارم. کتاب های بیشتر و بازهم بیشتری بیاور و کمکم کن تا آنها را هم بخوانم”.

به این ترتیب هر روز به هر طریقی جن کوچولو نق می زد. پاتریک هم سخت تر و سخت تر کار می کرد و تحقیق می کرد. شب ها بیدار می ماند و هرگز احساس خستگی نمی کرد و با چشم های پف کرده و خوابالود به مدرسه می رفت.

در نهایت آخرین روز مدرسه فرارسید و جن آزاد شد که برود. به عنوان انجام تکلیف شب او هیچ کاری انجام نداده بود. بنابراین به آهستگی و با موذی گری به پشت در خزید. پاتریک نمره عالی گرفت. همکلاسی هایش مات و مبهوت مانده بودند. معلم هایش لبخند می زدند و از او تعریف می کردند و والدینش متعجب مانده بودند که چه اتفاقی برای پاتریک افتاده است. او حالا یک بچه نمونه بود. اتاقش را تمیز می کرد. کارهای مشکل را انجام می داد‌. شاد بود و هیچ وقت عصبانی و خشن نمی شد. مثل این که او یک رفتار جدید و درستی را در پیش گرفته بود.

در پایان پاتریک هنوز فکر می کرد که او مرد کوچولو را واداشته تا همه تکالیف شبش را انجام دهد. اما من رازی را به شما می گویم که فقط بین من و شماست و آن این که تکلیف شب پاتریک را جن انجام نداد. بلکه خود پاتریک انجام داد.

منبع: http://www.magickeys.com/books/patrick/index.html

Leave a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

To top