کتابخانه بابا

داستان کتابخانه بابا
نویسنده و تصویرگر: حمیده احمدیان راد

داستان کتابخانه بابا

یک روز سینا از نینا پرسید:”تو می دانی چرا هرچی از بابا می پرسیم می داند؟”

نینا مدتی ساکت شد و بعد ناگهان گفت:”شاید چون کتاب زیاد می خواند.”

سینا و نینا کتاب های بابا را تا آن موقع ندیده بودند. آنها همیشه فکر می کردند کتاب های بابا  کتاب های رنگی با یک عالمه تصویر دیدنی است.

یک روز که بابا کتاب هایش را مرتب می چید، بچه ها تصمیم گرفتند که کمکش کنند. بابا گفت:”شما می توانید کمک کنید. اما دقت کنید که کتاب ها خراب نشوند.”

داستان کتابخانه

همین طور که با شوق و ذوق کتاب ها را می چیدند، داخل بعضی از آنها را هم نگاه می کردند.

نینا گفت:” چه کتاب های خسته کننده ای!! آنها هیچ چیزی ندارند که شما را سرگرم کنند! نه عکس های رنگی و نه هیچ چیز جالب دیگری،..

سینا ونینا بعد از این که کتاب ها را چیدند، تمام عصر را رفتند دنبال بازی.

آن شب وقتی بابا برگشت، دو تا کادوی قشنگ دستش بود:”اینها مال شما هستند. به خاطر کمک هایتان!”

بچه ها با هیجان فریاد زدند:”اینها چقدر قشنگ اند!!”

داستان کتابخانه

بچه ها به کتاب های قشنگی که بابا برایشان آورده بود نگاه می کردند. دوتا کتاب قصه دیدنی با تعداد زیادی عکس زیبا که می توانستند سینا و نینا را سرگرم کنند. شما چه فکر می کنید؟

از آن روز به بعد, آنها تصمیم گرفتند که به دقت از کتاب هایی که داشتند مراقبت کنند تا در آینده یک کتابخانه بزرگ داشته باشند. یک کتابخانه بزرگ پر از کتاب های قشنگ. حتی بزرگ تر از کتابخانه بابا.

Leave a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

To top