در زمان های خیلی دور پسری متولد شد که اسم او را رستم گذاشتند. زال پدر رستم دوست سیمرغ بود. رستم موقع تولد آن قدر درشت بود که از شکم مادرش بیرون نمی آمد. برای همین زال یکی از پرهایی را که سیمرغ به او داده بود سوزاند تا سیمرغ به کمکش بیاید. سیمرغ با نوعی عمل جراحی رستم را به دنیا آورد.
می گویند رستم اولین بچه ای ست که به این شکل متولد شد.
رستم قوی و باهوش بود. پدربزرگ رستم هم پهلوانی قوی بود. او به رستم نصیحت کرد هیچ وقت بدی نکند و فقط به راه خدا و راه راست برود.
شبی فیلی طنابش را پاره کرد و به مردم حمله کرد. رستم رفت تا نگذارد فیل به مردم آسیب برساند. فیل خرطومش را بلند کرد تا به رستم صدمه بزند. ولی رستم قوی تر بود و فیل را تنبیه کرد.
روزی پدر رستم به او گفت:”قلعه خیلی بزرگی هست. شاه به نیای تو نریمان دستور داده بود قلعه را بگیرد. نیای تو یک سال جلوی در بود. آخر سنگی انداختند و او را کشتند.
مردم قلعه هیچ وقت از قلعه بیرون نمی آیند. چون خودشان در داخل قلعه خوراک و پوشاکشان را به دست می آورند و طلا هم دارند. تنها چیزی که خیلی دوست دارند و آن را می خواهند نمک است. تو کاروانی از شتر بردار. بر پشتشان نمک بگذار و به قلعه آنها برو.”
رستم در بار نمک چند نفر را قایم کرد و به طرف قلعه به راه افتاد.
قلعه خیلی بزرگ بود. وقتی سربازان قلعه فهمیدند رستم بار نمک دارد، او را به داخل قلعه راه دادند. رستم تا شب نمک ها را فروخت. شب که همه خوابیدند رستم و کسانی که در بار نمک قایم شده بودند به سربازان حمله کردند و قلعه را گرفتند.
بعد از این که رستم قلعه را گرفت به شهرش برگشت. در شهر برایش گله های اسب آوردند تا از بینشان اسب خودش را پیدا کند. هر اسبی که می آمد رستم دستش را پشت آن فشار می داد. آن قدر زور رستم زیاد بود که پشت اسب ها خم می شد و شکمشان به زمین می رسید. آخر رستم اسبش را پیدا کرد. این اسب رخش نام داشت. مثل فیل قوی بود. پاهایش کوتاه و چشمانش سیاه و بسیار تیز بود. چوپانی که اسب را آورده بود گفت:”قیمت این اسب بروبوم ایران است.” یعنی رستم با اسبش باید از ایران حفاظت کند.
حالا رستم پهلوانی قوی و باهوش بود که دشمنان ایران از او می ترسیدند.