آن روز مانی و مونا مهمان سینا و نینا بودند.
مونا به نینا می گفت:”لولوها وجود دارند. آنها در جاهای تاریک قایم می شوند. بعد یک دفعه بیرون می آیند و بچه ها را می ترسانند.”
مانی و سینا هم با هم حرف می زدند. مانی به سینا می گفت:”مونا از لولوها می ترسد. یکی به او گفته که با چشم های خودش یک لولو دیده! حالا ببین اگر خودش لولو ببیند چه اتفاقی می افتد؟”
سینا گفت:”ولی مونا هیچ وقت لولو نمی بیند. چون لولوها وجود ندارند!”
مانی خندید و گفت:”شاید هم وجود دارند.”
بچه ها آن روز تا شب هیچ کاری جز بازی انجام ندادند.
مونا حتی موقع بازی هم درباره لولوها حرف می زد. سرش را از خانه اسباب بازی کوچک بیرون می آورد. صدایش را عوض می کرد و می گفت:”من لولو هستم… من لولوهستم…”
نینا هرچه به او می گفت لولوها وجود ندارند باور نمی کرد.
شب بود که مونا از اتاق بیرون رفت. او خیلی زود برگشت. به نظر می رسید خیلی هم ترسیده است. مونا با لکنت گفت:”من… یک… لولو… دیدم!”
سینا ونینا از اتاق بیرون رفتند تا ببینند مونا چه چیزی دیده است.