امیرسینا مرید بغدادی
کلاس چهارم
گنجشکی بود که وقتی به دنیا آمد، حافظه اش از همه اعضای خانواده بهتر بود. به خاطر همین به او می گفتند خوش حافظه. ولی وقتی بزرگ شد …
«خوش حافظه! کی قراره بری ورزش؟» این را مادر خوش حافظه می پرسد و خوش حافظه جواب می دهد:«نصفه شب!»
و بعد مادر می پرسد: «کی می خوابی؟» خوش حافظه می گوید:«ساعت 6 صبح!»
مادرش خیلی ناراحت بود و مشکوک بود که پسر خوش حافظه اش دارد بدحافظه می شود.
مادرش به این فکر افتاد حافظه او را درست کند. اما هرچه فکر کرد تا راه حلی پیدا کند فایده نداشت.
خوش حافظه همین طور بزرگ تر می شد و در درس هایش عقب می ماند. حتی یادش نمی آمد تمرین های مدرسه اش را انجام دهد و همه به او می گفتند به تو که نمی گویند خوش حافظه، به تو می گویند بدحافظه!
هرچه خوش حافظه بزرگ تر می شد حافظه اش بدتر می شد. برای همین تصمیم گرفت راه حلی برای این مشکل پیدا کند اما هر دفعه این تصمیم را می گرفت بعد از یک دقیقه یادش می رفت.
بعد فکری به ذهنش رسید. یکی از همسایه هایش که در درختی که خوش حافظه زندگی می کرد خانه داشت خیلی دوست داشت به او کمک کند.
این همسایه یک طوطی بود. همان طور که می دانیم طوطی حرفی را که می شنود دایم تکرار می کند.
برای همین خوش حافظه به طوطی گفت که بعد از یک دقیقه هرچیزی که او می گوید را برایش تکرار کند. اما مشخص شد که طوطی نمی تواند دایم هم حرف های خوش حافظه را تکرار کند و هم کارهای خودش را انجام دهد.
خوش حافظه باز هم به فکر فرو رفت. با خودش گفت می توانم یک دفترچه یادداشت داشته باشم که تصمیم هایم را در آن بنویسم. ولی باز هم معلوم شد که این نقشه فایده ای ندارد. چون یادش می رفت دفترچه تصمیم هایش را در کجا گذاشته است.
بعد همه این چیزهایی که با خودش فکر کرده بود یادش رفت. خیلی تلاش کرد که همه آن ها را به خاطر بیاورد اما نشد که نشد.
به راه حل دیگری رسید و آن این بود که پیش دکتر مغز و اعصاب برود. اما وقتی رفت هیچ فرقی نکرد.
وقتی بیشتر فکر کرد به یک راه حل درست رسید. با خودش گفت اگر بخواهم چیزهایی را که دلم می خواهد به یاد بیاورم می توانم. پس باید بخواهم که همه چیز را به یاد بیاورم و اعتماد به نفس داشته باشم.
وقتی بچه بودم می خواستم که یاد بگیرم و همه چیز را به خاطر بسپرم برای همین هم اسم من را گذاشتند خوش حافظه. اما بعد از آن دیگر چنین خواسته ای را نداشتم.
بعد تصمیم گرفت برای شروع همه چیز را بنویسد و سعی کند خوب به خاطر بسپرد و همیشه هم یادش باشد دفترچه اش را کجا گذاشته است. البته او خواندن را در کلاس اول یاد نگرفته بود، او در سه سالگی خواندن را آموخته بود. بعد از آن هم حتی وقتی دفترچه اش را هم همراهش نداشت همه چیز را به خاطر داشت. برای این که می خواست که آنها را به خاطر داشته باشد و می دانست که اگر بخواهد می تواند همیشه آنها را به یاد بیاورد.