هفت خان رستم

تصویر و داستان: حمیده احمدیان راد

در زمان های قدیم شاه ایران تصمیم گرفت شهر دیوها را بگیرد. اما دیوها او و سپاهش را اسیر کردند.

رستم، پهلوان ایرانیان به سمت شهر دیوها به راه افتاد تا شاه ایران و سپاهش را آزاد کند.

 

 

رستم و اسبش رخش در نیزاری ایستادند تا استراحت کنند. رستم با تیر آتش روشن کرد. گورخری شکار کرد و شروع به غذا خوردن کرد.

در این نیزار بیشه شیری بود. این شیر حتی از فیل هم قوی تر بود.

رستم از خستگی به خواب رفت. شیر با خودش فکر کرد که اول باید اسب را شکست دهد تا رستم نتواند فرار کند. شیر به طرف رخش رفت. دو تا دستش را جلو آورد تا سر رخش را بگیرد و دندان هایش را در پشت او فرو کند. اما رخش آنقدر قوی بود که شیر را زمین زد.

صبح رستم از خواب بیدار شد. شیر را دید که روی زمین افتاده. او به رخش گفت:”دیگر تنهایی جنگ نکن. اگر برای تو اتفاقی بیفتد چطوری به شهر دیوها برسیم؟”

 

رستم سوار بر رخش به بیابان بی آب و علفی رسید. بیابان آن قدر گرم بود که انگار از آسمان آتش می بارید. تن رخش و زبان رستم از گرما و تشنگی بی جان شده بود. رستم از رخش پایین آمد و پیاده به راهش ادامه داد. رستم هیچ راهی برای نجات از بیابان نمی دید. او رو به آسمان کرد و دعا کرد و به زمین افتاد.

در این موقع سروکله یک گاومیش پیدا شد. رستم با دیدن گاومیش فکر کرد جایی که این گاو در آن آب می خورد کجاست. از خدا کمک خواست و بلند شد. با رخش به دنبال گاومیش راه افتادند. در راه چشمه ای پیدا شد. رستم و رخش از آب آن خوردند. رستم تنش را نیز در آب چشمه شست. سپس گورخری شکار کرد. آن را کباب کرد و خورد.

خان سوم: رستم و رخش به دشتی رسیدند. در این دشت اژدهایی زندگی می کرد. از ترس اژدها فیل و شیر و دیو هم به این دشت نمی آمدند. هرکدامشان هم که می آمدند نمی توانستند از دستش فرار کنند. اژدها دید که رستم خوابیده.

 

 

اژدها به طرف رخش رفت. رخش از دیدن اژدها آشفته شد. به طرف رستم رفت تا او را بیدار کند و اژدها را نشانش دهد.

رخش نزدیک رستم که رسید سمش را به زمین کوبید و دمش را بلند کرد. تهمتن از خواب بیدار شد. به بیابان نگاه کرد. اژدها ناپدید شد. رستم خوابید. اژدها دوباره در تاریکی بیرون آمد و به بالین رستم رفت. رخش زمین را کند و خاکش را پخش کرد تا رستم را پیدار کند. رستم بیدار شد. باز هم جز تاریکی چیزی ندید. عصبانی شد و به رخش گفت :”در تاریکی شب نمی خوابی. نمی گذاری من هم بخوابم.” رستم دوباره به خواب رفت. اژدها پیدا شد و با دمش آتش درست کرد. رخش جرأت نداشت رستم را بیدار کند. ولی رستم را هم دوست داشت. برای همین تصمیم گرفت بیدارش کند.

رستم بیدار شد و عصبانی شد. اما خداوند خواست که این بار اژدها نتواند پنهان شود. رستم اژدها را دید و با او جنگید. رخش از تعجب گوشش را می مالید. چون دید که رستم دو کتف اژدها را با دندان کند. اژدها آن قدر بزرگ بود که وقتی افتاد، زمین زیر هیکلش ناپدید شد.

صبح که شد رستم سوار اسب شد و راه افتاد. چشمه ای دید که کنار آن نان و نمکدان بود. از اسب پایین آمد و کنار چشمه نشست. تنبوری دید. آن را در دست گرفت و شروع به زدن و خواندن کرد. شعرش این بود که “رستم آدم آواره ای است. روز شاد کم دارد. همه جا برایش جای جنگ است. همه اش باید با دیو و اژدها و شیر و پلنگ بجنگد”.

آواز رستم به گوش جادوگری رسید. جادوگر خودش را آرایش کرد و آمد کنار رستم نشست.

 

 

رستم به خاطر چشمه زیبا و تنبور خدا را شکر کرد. رستم نمی دانست که آن زن جادوگر است. وقتی اسم خدا را برد، رنگ صورت جادوگر تغییر کرد. وقتی رستم چهره جادوگر را دید از جایش بلند شد. رستم به جادوگر گفت:” تو دیگر که هستی؟” وقتی این را گفت جادوگر به یک موجود پیر گنده زشت تبدیل شد.

رستم وقتی جادوگر را شناخت، او را به دو نیم کرد.

رستم به راهش ادامه داد. به جایی پر از سبزه رسید. در آن جا خودش و رخش استراحتکردند. وقتی رستم استراحت می کرد، چند نفر سر رسیدند. آنها به رستم گفتند:”چرا در دشت خوابیده ای و اسبت را رها کرده ای که کشت ها را خراب کند؟”

 

رستم با آن مردان جنگید. یکی از آنها را گرفت و به او گفت که اگر جای دیوهایی را که شاه ایران را گرفته اند و جایی که شاه ایران اسیر است را نشانم دهی، تورا شاه مازندران می کنم. آن مرد که اسمش اولاد بود، گفت:” برای این که جای دیوها را پیدا کنی، بعد به محلی که شاه ایران اسیر است برسی، باید صدها فرسنگ راه بروی و از میان هزاران دیو و سربازان پادشاه مازندران رد شوی.”

رستم خندید و گفت:”حالا ببین چه کارهایی از من برمی آید.” بعد رستم با اولاد راه افتادند تا به محلی که دیوها در آن بودند برسند.

رستم و آن مرد به دشتی که ارژنگ دیو در آن زندگی می کرد رسیدند. لشگر دیوان با دیدن رستم جمع شدند. رستم فریادی کشید که دریا و کوه لرزید. ارژنگ دیو از خیمه اش بیرون پرید. رستم خیلی زود ارژنگ دیو را شکست داد. بقیه دیوها هم فرار کردند.

حالا رستم باید دیو سپید را شکست می داد تا کاووس شاه را نجات دهد. برای این کار باید از هفت کوه می گذشت و به غاری سیاه و ترسناک که محل زندگی دیو سپید بود می رسید. اولاد به رستم رازی را گفت. او گفت:”وقتی آفتاب می شود، دیو خوابش  می گیرد. در موقع آفتاب هیچ دیوی جز نگهبانان دیو سپید بیدار نیستند و تو می توانی در جنگ با دیو سپید پیروز شوی.

 

 

رستم منتظر ماند تا آفتاب بالا آمد. رستم نام خدا را برد و به دیوها حمله کرد. بعد از این که دیوهای نگهبان را شکست داد به غار دیو سپید رفت. در غار تاریک، دیوی سپید را دید که مثل کوه بزرگ بود. دیو سپید خواب بود. رستم سروصدا کرد تا بیدار شود. دیو با دیدن رستم یک سنگ بزرگ برداشت و به سرعت به طرف او آمد.

رستم فوری به پا و دست دیو ضربه زد. بعد آن قدر با هم جنگیدند تا رستم دیو سپید را شکست داد. وقتی رستم دیو سپید را شکست داد، طلسمی که باعث شده بود شاه ایران و سپاهش نابینا شوند، شکست و آنها بینا شدند.

رستم بعد از شکست دادن دیو سپید به طرف کاووس شاه و سپاه ایران رفت و آنها را آزاد کرد. اولاد به او گفت:” تو به من قول دادی که اگر کمک کنم شاه ایران را آزاد کنی، مرا پادشاه مازندران می کنی. تو هم پیمان شکن نیستی”. رستم گفت:”پس صبر کن باید کاری را انجام دهم. رستم به جنگ شاه مازندران رفت و به او ضربه ای زد. چون شاه مازندران جادوگر بود، سنگ شد”. این طوری رستم پادشاهی مازندران را به اولاد داد.

بعد رستم با کاووس شاه و سپاهش به ایران برگشت. حالا او پهلوان پهلوانان ایران بود.

Leave a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

To top